در شهری دور افتاده، یک نوزاد به دنیا آمد. این نوزادی بود که به دنیایی پر از رنگ و بو و طعم وارد شد. همهی مردمان شهر با هم به خاطر این نوزاد جشن گرفتند. این جشن تولد بسیار خاص و متفاوت بود. همهی مردمان شهربا هم به دنبال یک هدیه خاص برای این نوزاد بودند.
یکی از مردمان شهربه نام آرمان، به دنبال یک هدیه خاص برای این نوزاد بود. او به دنبال چیزی بود که به نوزاد این احساس را بدهد که او برای همهی مردمان شهربسیار مهم است. آرمان به دنبال چیزی بود که به نوزاد این احساس را بدهد که او برای همهی مردمان شهربسیار مهم است.
بعد از مدتی، آرمان یک چیز خاص پیدا کرد. او یک کارت پستال قدیمی پیدا کرد که برای نوزاد میتوانست استفاده کند. این کارت پستال، تصویری از یک باغ پر از گلهای رنگارنگ داشت. آرمان این کارت پستال را به نوزاد هدیه داد و به او گفت: “این کارت پستال برای توست. هر وقت که احساس تنهایی کردی، به این کارت نگاه کن. این کارت پستال به تو یادآوری میکند که تو برای همهی مردمان شهربسیار مهمی و همیشه در قلب همهی ما خواهی بود.”
نوزاد این کارت پستال را در دست گرفت و به آرمان لبخند زد. او برای همیشه به خاطر خاص بودن این هدیه و این جشن تولد خاص خودش خواهد ماند. همهی مردمان شهربه نوزاد خوشآمد گفتند و او را به دنیایی پر از عشق و محبت وارد کردند.
جشن تولد نوزاد، یک جشن بسیار خاص و متفاوت بود. همهی مردمان شهربا هم به دنبال یک هدیه خاص برای این نوزاد بودند و آرمان با هدیهی خودش، به نوزاد این احساس را داد که او برای همهی مردمان شهربسیار مهم است. این جشن تولد، یک جشنی بود که همیشه در قلب همهی مردمان شهرخواهد ماند.
یک پاسخ